Sunday, March 4, 2012

34

نميدونم چرا هر چي بيشتر خودمو به در و ديوار ميزنم ساده تر از كنارم رد ميشي!

خاطراتت را توي يك چمدان قهوه اي جا كرده ام
با بردن اين چمدان
لطف بزرگي در حقم ميكني
به اميد آمدن چمدان ديگري دل خوشم
چمداني كه ديگر برنگردد

46

تمام شو
بخاطر سالهاي دوريمان
بخاطر خنده هاي الكي
به ترك ديوار
يا
به ماشين آلبالويي رنگِ آن پسرِ پولدار
كه از پس شيشه هاي غبار آلود زندگي نگاهش كردم
كه از پس "حق اوست" نگاهش كردي!
بس است
دلِ من
به اندازه ي قبر پدرم هم نميشود
دل ِ من تنگ است
از تو
از او
آنكه با همه ي تفاوتش
دوستم ميدارد...